حرف های دلتنگی...

از آخرین باری که اینجا نوشتم خیلی وقت میگذره...

امروز از سر بی کاری... و دلتنگی... نظرات قدیمی وبلاگو میخوندم چقدر خاطره برام زنده شد... چه روزایی بود ، روزای دانشجویی . روزایی که هیچ وقت تکرار نمیشن! دلم برای دوستای عزیزم یه ذره شده... سعیده ، فاطمه ها! ، عذرا،مهرناز و ... 

حالا بچه های 83 همشون خانم مهندس و آقا مهندس شدن! برای همشون هرجا که هستن و به هر کاری که مشغولن آرزوی خوشبختی و موفقیت دارم! 

تو فکر یه وبلاگ جدید هستم که اگر راه افتاد حتما آدرسشو اینجا میذارم .

چند روز پیش برای کاری رفته بودم دانشگاه چمران ، خیلی چیزا عوض شده بود  خیلی دلم گرفت ... دلم میخواست برم دانشکده، توی همون کلاسای راهرو برق و بدونم که دوستای عزیزم توی همون کلاس هستن... ولی حیف که روزای رفته برنمی گرده...دلم برای مسیر دانشکده تا خوابگاه ، بوفه دانشکده ، دفتر بسیج ،درخت توت پشت دانشکده ، سلف سرویس و لحظه های خوب با هم بودن تنگ شده....

نظرات 3 + ارسال نظر
سعیده شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:24 ق.ظ

منم همین طور ...
.
.
.
یه عالمه نقطه ...!

خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم هنوز هم به اینجا سر میزنی .... یار قدیمی من ....!

بستان دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:16 ب.ظ

یادش بخیر....

از این که بعد از این همه مدت باز هم به اینجا سر زدین ممنونم .... واقعا یادش بخیر .... خیلی خوشحال شدم نظرتون رو دیدم ...

همکلاسی یکشنبه 8 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 05:20 ب.ظ

مگه پشت دانشکده هم درخت توت داشت؟ :-( ما که معمولا توی ساعات خلوت دانشکده ترتیب همون درختای جلوی دانشکده رو میدادیم! :دی

آره خوووو ندیده بودین ؟!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد