چطور قرار است بگویم « بله» وقتی در تمام عمرم بر هیچ تصمیمی استوار نمانده ام مرا می گذارد روبروی همه ذراتی که نمی دانند چرا من از آنها برترم و نمی دانند چرا برای من آفریده شده اند ،بعد از من می خواهد که روبروی همه شان کوه و دریا و بیابان فریاد بزنم : « بله» ،
آن هم وقتی که خودش می داند من زیر این بار می شکنم و تاب نمی آورم :
« لم نجد له عزماً »
شاید کل ماجرا همین است ، همین گفتن و بار بر دوش گرفتن ، تاب آوردن ، شکستن و بعد دوباره برخاستن .
دوباره « امانت ! »
اگر همه ماجرا این است . . .
پس ... تسلیم !